للباقی
به احترام سرزانوهای شماره 25 تیم ملی
شب قبل از بازی معروف پلی آف آسیا-اقیانوسیه، ایران و استرالیا بود؛ عروسی دعوت بودیم و با بچه های فامیل دور هم نشسته بودیم؛ شرط بندی کردیم سر بازی فردا؛ البته کسی پولی وسط نگذاشت و شرط بندی بیشتر حیثیتی بود! من در آن جمع از همه بچه تر بودم و آخر سر نوبت به من رسید که پیش بینی کنم؛ تنها عددی که آن جمع نگفته بود 2-2 مساوی بود؛ من همان را پراندم! تقریباً بین صد و بیست و چهار هزار پیامبر، جرجیس را انتخاب کرده بودم و خنده ای به بچگیم کردند! آن بازی تاریخی برگزار شد و شد آنچه شد!
دو نفر از آن جمع که بزرگتر بودند مردانگی کردند و به خاطر پیش بینی درستم برایم جایزه گرفتند؛ یک هدیه بود با یک پوستر؛ پوستری که گشته بودند و پیدا کرده بودند؛ پوستر اسطوره های دوران کودکیم؛ احمدرضا عابدزاده و مهرداد میناوند! می دانستند چه قدر این ها را دوست دارم. پوستر را قاب کردم و در خانه گذاشتم.
میناوند را یحتمل به خاطر شادی بعد از گل هایش خیلی دوست داشتم! همین که زانوهایش را کمی روی چمن می کشید و دو زانو روی زمین، دست هایش را بالا می آورد. و این صحنه یکی از شورانگیزترین تصویر خیالی من در کودکی بود؛ اگر در کوچه و حیاط این شادی بعد از گل را اجرا می کردم دهان زانوهایم رسماً سرویس می شد؛ به خاطر همین زمین منتقل می شد به داخل خانه و قالی می شد جای چمن و با بالشت دروازه درست می کردم و بی خیال نکن نکن های مادرم می شدم؛ توپ سه پوسته و پرسی احتمال خطر زیادی داشت توی خانه و مجبور بودم با توپ یک پوسته بازی کنم؛ داخل خانه هی گل می زدم و هی شادی بعد از گلِ میناوندی می کردم و البته باز دهان سرزانوهای شلوارهایم سرویس می شد! به این شکل ساده ما توانسته بودیم بین معنویت و ورزش قهرمانی پیوند بزنیم!!
به احترام سرزانوهای شماره 25 تیم ملی که برایم بیش از چندین سخنرانی و وعظ و ذکر تربیت کننده بود.
#مهرداد_میناوند
للحق
سالگرد آقا محمدامین رحمانی عزیز
جمعه 6 اسفند 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
یک سال از رفتن آقا محمدامین رحمانی گذشت. انگار همین دیروز بود؛ نمی خواهم بگویم آنچنان سخت مان شد که این یک سال، ده سال طول کشید! نه. تازه زود گذشت. و این تندی، تندی روزگار ست آقا محمدامین؛ خودت اهل فضلی، می دانی. انگار همین دیروز بود که بالای خاکت ایستادم و می دیدم بند کفنت را باز کردند؛ صورتت را روبه قبله به خاک گذاشتند و شروع کردند به تلقین خواندن؛ اسمع افهم یا محمدامین بن . . سهم رفاقت های من برای تو شد: چله و فاتحه و یاد کردن هایت بین جمع رفقا. تازه کتاب هایت را که قرار شد ببریم به کتابخانه ای بدهیم و خیراتی برایت بشود هنوز دارد در خانه ما خاک می خورد جسارتا! البته تقصیر من نیست التفات داری که!
یادت هست در تماس ها یک سوال خاص می پرسیدی؟ و من رسما در اجتهاد این که چه پاسخی بدهم می ماندم. هرچه می گفتم شاید برای تو یک لایه هرچند نازک دلتنگی می آورد. من اما در دل دعا می کردم که چنین اتفاقی نیافتد. حالا که رفته ای جواب سوالت را می توانم بدهم. اصلا می توانم با جرأت به تو شاخص بدهم. و همین دلیل برای من کافی ست که جای تو آن جا خیلی بهتر از این جاست. هر بار که بر سر خاکت آمده ام و فاتحه ای خوانده ام، پشت بندش معذرت خواسته ام که بی معرفتی می کنم؛ اما من تو را می شناسم؛ با فن بیان فوق العاده و آن گیرهای سه پیچی که می دهی خدا به داد اهالی برزخ برسد! مثلا احساس می کنم شخصیتی مثل فردوسی را کلافه کرده ای رسما، یا مثلا عبدالحسین زرین کوب بخواهد از دست تو سرش را محکم بزند به لحد؛ اما جان من، خلوت های حضرت حافظ را به هم نریز؛ رجای واثق دارم که نگهبانان برزخ را دیوانه کرده باشی و بدون هیچ ممنوعیتی بر سر سفره اباعبدلله (ع) مهمان شوی .!
بعدالتحریر: پر کشیدن "محمدامین رحمانی فر"
لینک وبلاگ آقا محمدامین هم در پیوندهای وبلاگم هست.
شادی روحش: رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات
للحق
سه شنبه 26 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
عادت کرده ایم به قضاوت کردن آدم ها. اگر این عادت را کنار بگذاریم جامعه می تواند طعم مدنیت و با هم بودن را بچشد. عصری حدود پنج ساعت لذت بخش را با دو استادی گذراندم که سبب آشنایی من با آن ها اختلاف نظر و دیدگاهمان بود. دو پروفسور بخش مهندسی که ربطی هم به رشته من ندارند. برای هماهنگی برنامه ای خدمت شان رسیده بودم و کلی استفاده کردم ازشان. در دیدار اول که تا نماز مغرب طول کشید در جمع دو ساعت و نیم دیدارمان، جمع صحبت های من چهل ثانیه و آن هم بیشترش طرح سوال بود! برایم جالب بود دکتر، دفتری داشت مثل دفتر خودم و در آن تفکراتش را مکتوب کرده بود که بیشترش هم نموداری و گراف بود! چه قدر به مباحث مختلفی اندیشیده بود و تئوری خلق کرده بود. سه گانه محیط زیست و کیفیت زندگی و تکنولوژی که در هرم بزرگتری قرار می گرفت و به عرفان و کمال می رسید. یا مباحثی که درباب مطالعات معرفت شناسی و هستی شناسی و روش شناسی ش مکتوب کرده بود. یک ده جلدی کتاب های موسسه امام هم کنارش بود نوشته مجتبی مصباح. درباره طرح های مهم صنعتی ش توضیحی داد که چه قدر دارند تلاش می کنند بازده فلان نیروگاه خورشیدی را اندکی افزایش دهند. قابی با جمله قابل تأملی نشانم داد که شاگردش هدیه داده بود؛ همان شاگردی که معتقد بود موساد او را شهید کرده. جمله هاوکینگ را برایم خواند که جای بسی فکر دارد و ته آزاداندیشی ست:" ما به دروغ هایی که اعتقادهای قبلی مان را تایید می کند بیشتر مشتاق هستیم تا راست هایی که امنیت ذهنی مان را تهدید می کند!" درین فکرم که خود اساتید علوم انسانی به خاطر غورهای بیش از حدشان در برخی موضوعات شاید نتوانند بعضا به جامعی خارج از گودها به مباحث واقعی علوم انسانی بنگرند. بعد نماز هم خدمت استاد دیگری رسیدم که همه جزوه های تدریسش انگلیسی ست جز یک جمله و آن جمله هم روایتی ست که کلید همه گنج ها را پرسش می داند. استادی که اخلاق و انضباط و سخت کوشیش ستودنی ست. بعد از بحث های مهم به نامه ش که برای رئیس دانشگاه وقت در سال 88 نوشته بود رسیدیم و نامه چند صفحه ای را گرفتم و خواندم. مصاحبه جالبش با یکی از نشریات را هم خواندم و جمله کلیدی که" اختلاف های فردی که لازمه پیشرفت ست باید ما را به توحید برساند." این قریب به مضمون جمله ای بود در آخر یک مقاله علمی که از موضوعی درخصوص زمین شناسی به توحید رسیده بود.
من برای چنین اشخاصی بسیار ارزش قائل هستم چرا که خودشان هستند؛ خود خودشان. اهل ادا نیستند؛ هرچه هستند محصول فکر و مطالعه و زندگی شان ست؛ مقلدانه زندگی نمی کنند و منفعت طلبانه پیروی نمی کنند؛ هرچند در مواردی با آن ها اختلاف دیدگاه و نظر داشته باشم. جالب ست که با این بزرگواران می توانم دیالوگ داشته باشم اما با فلان هم فکر و هم سلیقه اصلا! حیف ست با کج سلیقگی و خشک فکری این چنین نیروهای ارزشمندی را به دلیل چند اختلاف نظرهای فکری و اندیشه ای از دست بدهیم.
ما امروز محتاج افرادی هستیم که خودشان باشند . .
بعدالتحریر: در اولین فرصت دلایلم برای وبلاگ نویسی را در یک پست می نویسم.
للحق
جلسه برای واحد بین الملل و یادت که .
جمعه 15 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
چند روزی بود به یکی از رفقا سپرده بودیم تا جلسه ای با وحید جلیلی هماهنگ کند. سر همان قضیه جبهه واحد؛ جبهه واحد را می خواهیم در اتحادیه تحت عنوان کمیته امور بین الملل بیاوریمش. کلی هم این چند روز روی آن با بچه های شورای عمومی و مرکزی اتحادیه صحبت کردیم و همه موافق بودند. کاری بسیار مهم و البته بزرگ. جلسه وحید جلیلی قرار بود شهرداری باشد و محل کارش، اما افتاد در نمایشگاه دائمی"مشهد دوست داشتنی"! داشتند یک نمایشگاه موقت انقلاب کار می کردند؛ خیلی کار بزرگ و قشنگی بود؛ هنوز افتتاح نشده بود و مشغول کار بودند. جلسه در دفتر کار نمایشگاه بود؛ کف میدان!! با لباس خاکی!! بحث مان دو ساعتی طول کشید. صحبت و ایده های خیلی خوبی داشت. پنج صفحه ای از صحبت هایش نوشتم. پر ایده های نو و مهم و جریان ساز. او هم دلش خون بود که جنبش دانشجویی هیچ رسالت جهانی برای خودش قائل نیست؛ می گفت ده سال است دارم می گویم اما کسی از دانشجویان گوش نمی دهد. لینک های خیلی خوبی داد. جالب بود برایم عده ای از بچه های ارزشی رفته باشند اکوادور برای زندگی که تا چند سال آینده، آمریکای لاتین، انقلاب اسلامی ای داشته باشد! یا کارهای چاوز و ارتباط نزدیک آقایان و . . کارگردانان و نویسنده های بین المللی ضداستکباری مطرحی را معرفی کرد که باید رفت دنبالش. جلسه مفیدی بود و یک مقدمه خوب برای واحد بین الملل. اما حقیقت ماجرا این ست در فضاهایی که ت آن هم از نوع ت کاریش، اولویت داشته باشد بحث از نگاه های کلان کار سختی ست و باید محکم بجنگی. البته دور بودن از پایتخت هم مزید بر سختی ست. با مترو مشهد برگشتیم. باید اساسنامه واحد بین الملل را می نوشتم؛ از طرفی باید بچه ها را هماهنگ می کردیم برای تشکیل شورای راهبردی از شورای عمومی تا شورای مرکزی اتحادیه. تازه هماهنگی های سفر فردا از جمله خرید و . هم مانده بود. همه این ها یک طرف، دخانچی هم برنامه اش هر چه کردیم نشد برای دوشنبه هفته بعد؛ تا بلیط گرفتن پیش رفته بودیم اما تهیه کننده جیوگی قبول نکرده بود که دوشنبه شب، استودیو را لغو کنند. میان این همه مشغله و کارها همچنان از ماجرای دیشب ناراحت بودم. از بعضی ها توقع آدم خیلی بیشتر ست؛ می دانم که دل نازک شده ام! که البته ناراحتی حل شد تا حدی! شب هم جلسه شورای عمومی بود. به شدت از نحوه اداره کردن جلسه شورا گله داشتم و همه بزدگواران شورا هم قبول داشتند این روالی که از گذشته بوده و بچه ها ایده و نظرشان را بدهند و بدون این که روی آن ها بحث کنیم، دبیر اتحادیه بیاید یکی یکی پاسخ بدهد این نه می تواند شورای عمومی را از این بی خاصیتی دربیارد و برعکس خودش دلیل این بی خاصیتی شده؛ در حالی که شورای عمومی داریم نه مجمع عمومی؛ و می بایست همه ایده ها به شور گذاشته شود. چند بحث جدی دیگری هم در جلسه مطرح شد که مجبور شدم جواب بعضی منیت ها را محکم بدهم؛ هرچند بعد از جلسه آمدند و عذرخواهی کردند تلویحا! شب یکی از دفاتر خواست تا در مورد آزاداندیشی با بچه هاشان جلسه بگذاریم که این هم تا ساعت یک شب حدودا طول کشید. حدود ساعت دو رفتم که بخوابم. برف لطیفی شروع به باریدن کرده بود؛ مانده بودم بروم حرم با این خستگی یا نه؛ ترجیح دادم استراحت کنم و فردا بروم.
از این ها بگذریم یک نکته را باید بگویم تا سبک شوم. بی آنکه شاید نداند اما درین روزها که تنها 3-4 ساعت وقت استراحت ست و باقیش همه اش در حال کار و بحث هستم یک لحظه هم یادش از یادم جدا نشده. کاش می دانست . .
روز هفتم/وحید جلیلی/شورای راهبردی/واحد بین الملل/شورای عمومی/توقع/یادش
للحق
چهارشنبه 13 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
این پسره عملا هیچ نمی فهمد! کلافه ام کرده. دیوانه شاخ و دم که ندارد. بی آنکه خودم بخواهم درین مشغله های این چند روز، ذهنم را درگیر کرده. هرچه می کنم نمی فهمد؛ ظهر که رفتم حرم اعصابم خرد بود. یک حس خاص زیارت، در وقت عصبانیت! وسط این اوضاع، یکی از بچه ها آمده و یک خط از نشریه را گرفته و می گوید چرا این جمله ویرایشی مشکل دارد؟ یعنی کسی نبوده یک بار روی این بخواند؟ بعد از این صغری، نتیجه گیری کبری ش جالب بود که این یعنی همه کارهای انجمن در هواست!! کلی برایش از ریزترین تا کلی ترین چیزها توضیح دادم که تجربه اش بیشتر شود؛ جالب ست این آقا که خودش می گوید تنها یک بار با بچه های محل شان یک نشریه چند صفحه ای آن هم به صورت جمع آوری، تهیه کرده اند و هیچ تجربه اجرایی دیگری ندارد با اعتماد به نفس، کل استدلال های ما و رفقا و چند نفر کناری را قبول نمی کرد! بچه ها هم اعصابشان خرد شده بود. می شود راحت از کنار این موضوعات گذشت؛ اما به گمانم این مشت، نمونه خروار است. نسلی که با واقعیت ها در ارتباط نیستند و قضاوت های آرمانی دارند. چه قدر این روزها شاهد این هستیم. .
ادامه مطلبللباقی
انگار کودکی تنها و غریب در شهری شلوغ؛ چه قدر مردم این شهر "بزرگ" اند؛ هیکل های بزرگ، زورهای بزرگ، پول های بزرگ، دعواهای بزرگ، خودخواهی های بزرگ، منم منم های بزرگ؛ .
درین گوشه که منم فهمیده ام چه قدر "کوچک" ام؛ راستی وقتی دست "بزرگ"ت را روی شانه ام گذاشتی، تو را دیدم؛ و فهمیدم مردم این شهر همه مثل خودم "کوچک" اند . .
للحق
هزارتومان برای راننده تاکسی عزیز
پنجشنبه 7 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی عصری از سر کوچه سوار تاکسی شدم. یک کورس بعد باید پیاده می شدم اما پول خرد نداشتم. راننده که آدم جا افتاده ای بود گفت آخرین مسیرت کجاست؟ گفتم ستاد. گفت پس بنشین. آمد و چهارراه را دور زد و وقتی ترافیک آن طرف خیابان را دید کلا مسیرش را عوض کرد و انداخت مسیر دیگری. رفتیم جلوتر باز ترافیک بود؛ این بار هم انداخت در مسیر دیگری. برایم جالب بود که حاضر ست مسافتش چند برابر بشود و هزینه بنزین بیشتری بدهد اما حرکت کند و در ترافیک نماند و یحتمل در وقتش صرفه جویی کند. من هم سریع در ذهنم شروع کردم به فلسفه بافتن! که:" دقیقا من هم این چنین فکر می کنم. برای حرکت باید هزینه بیشتری بدهی و این هزینه به س و مرداب شدن میارزد و الخ!" همین حین علی زنگ زد و قرار گذاشتیم با سیدسعید بیایند مسجد فاطمه اهرا (س) برای نماز مغرب که بعدش برویم دنبال بلیط و باقی هماهنگی های سفر. باز به ترافیک خوردیم و باز راننده انداخت به مسیر دیگر! نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم و با خنده پرسیدم: ظاهرا شما میانه خوبی با ترافیک ندارید؟
ادامه مطلب
درباره این سایت